جرعه ای تلنگر، اندکی تامل

اینجا محلی است برای اتراق و زدودن خستگی روزمرگی ها

جرعه ای تلنگر، اندکی تامل

اینجا محلی است برای اتراق و زدودن خستگی روزمرگی ها

داستان کوتاه

پیرمردی هر روز تو محله پسرکی رو با پای برهنه می دید 

که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد.

روزی رفت و یه کفش کتونی نو خرید

و اومد به پسرک گفت: 

بیا این کفشا رو بپوش.

پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: 

شما خدایید؟

پیرمرد لبش را گزید و گفت نه پسرجان.

پسرک گفت: پس دوست خدایی،

چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم.

دوست خدا بودن سخت نیست


پیرمردی هر روز تو محله پسرکی رو با پای برهنه می دید 

که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد.

روزی رفت و یه کفش کتونی نو خرید

و اومد به پسرک گفت: 

بیا این کفشا رو بپوش.

پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: 

شما خدایید؟

پیرمرد لبش را گزید و گفت نه پسرجان.

پسرک گفت: پس دوست خدایی،

چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم.

دوست خدا بودن سخت نیست

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.